ای ادمای بی معرفت
روزا در انتظار دیدن چشمان تو بودم
قرارمان هرروز در مکانی عمومی ساعت3 عد از ظهر بود
یک روز گفتی دیگر خسته شدم
راضیت کردم تا بمانی
ماندی و بعد از کمی صحبت خدافظی کردیم و رفتیم
فردا من سر قرار امدم اما تو نیامدی
پس فردا هم...
پس اون فردا هم...
روزا از پس هم میگذشت و تو نمی امدی...
علی با زبان یک بچه یک نی نی یک کوچولو و با همون قلب صاف و با تمام وجود میگم
علی دوست دارم
من هرروز در چت ساعت3 سر قرار حاضر میشوم خواهشا بیا...بیا...بیا...بیا
:: بازدید از این مطلب : 184
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0